تصاویر شهادت امام رضا + داستان های زیبا از امام رضا (ع)
در اینبخش و بـه مناسبت فرارسیدن سال روز شهادت امام رضا «ع»، هشتمین ستاره نورانی شیعیان، عکس نوشته و تصاویر پروفایل زیبایی با موضوع امام رضا را جمع آوری کرده ایم، همچنین امروز متن ها و پیام هایي را هم درباره سال روز شهادت این پیشوای عزیز مرور میکنیم، در انتهای این مطلب چند داستان و روایت زیبا و آموزنده از امام رضا «ع» را آورده ایم کـه خواندن شان خالی از لطف نیست.
**********
ابن الرضا بـه حجرة غریـبانه جـان سپرد
او شـمع جمـع بودو چـو پروانة جـان ســپرد
مسـموم شـد زِ سم جـگر سـوز ام فضـل
از روی شـوق در رَهِ جانـانـه جـان سپـرد
هربـار کـه مـن یـاد رضـــا مي افتـم
انـگار در آغـوش خـدا ميافتـم
از داغ فـراق گنبـد و گلدسته
از خـواب و خـوراک و از غـذا می افتم
در حــین زیـارت رضـا شاة کرم
مـن یـاد حـسیـــن و کــربلا می افتم
هرچنـد حـال و روز زمـین و زمـان بد اسـت
یک تـکه از بهـشت در آغـوش مشـهد اسـت
حتّي اگـر بـه آخـر خط هـم رسیدهای
آنجا براي عشـق شـروعی مجدد اسـت
پادشاه جـهانی و خـراسـان درگـاة
جبـریل بـود کمیـن گـدایت ای شاه
انگـشت بـه لـب فلـک بـگوید هرگاة
لا حـول و لا قـوت الا بـه الله
زوار تـو را زائر حـج مـيبینیم
در طـوف حـرم کور و فـلج میبینیم
صـد حـج قبـول رابه یـک دور زدن
در مـرقد ثامنالحجج میبینیم
با شـوق زیـارت تـو راهـی شدهام
درحـوض عـطوفت تومـاهی شدة ام
ناواردم امّا روي این گنـبد زرد
شـادم کـه منـم کفترچاهی شــدة ام
خوشـا بحال هر آنکس کـه مبتـلای رضـاست
تمـام دار و ندار مـن از دعـای رضــاست
صفاي صَحنِ و حـیاط و رواق را عشـق اسـت
کنـار پنجرة فولاد،کربـلای رضــاست
باید غبار صَحنی تـو را توتیـا کنند
آنان کـه خِاک رابه نـظر کیمیا کنند
هوهـوی باد نیـست کـه پیـچیده در رواق
خیـل مـلائک اند، « رضـا یا رضـا » کنند
ای کاش حـرم بـودم و مـهمـان تـو بـودم
مهمـان تـو و سفرۀ احـسان تـو بودم
یک عمـر گذشـت و سر و سـامان نگـرفتم
ای کاش فقط بیسر و سـامان تـو بودم
تا چـشم گشودم بـه دلـم مهر تـو افـتاد
در صَحنِ رضا، رضــا رضـا مـيگویم
از درد دل وعشق و شفا می گویم
گفتـم کـه بـه آقـا برسان حاجـت دل
از یک سـفر معنوی کرببـلا می گویم
خوشبـحالت پسری ماندة برایـت، مولا
قوت بالوپری مانده بـرایـت، مـولا
خوشبحالِ پسرت، هسـت سـرت در بر او
خوشبحالت کـه سری مانده بـرایت مولا
حجرة بسـته اسـت بـرادر چـه سـرت می آید
چـه کـسی بربـدن محتـضرت مـيآید
خواهـرت نیسـت اگر، مانـده برایـت پسري
شـکر حـق، لحظۀ آخر پسرت می آید
از نفسهـای تـو اندوة و غـمت مــیریزد
هـر قـدم، عـمر تـو پای قدمـت ميریزد
هـینفس، سـرفه، نفـس، سـرفه، نفـس
وای چـقدر پارة پارة جـگر از بازدمـت میریزد
این عبـایی کـه کشـیدی بـه سـرت یعنـی چـه
این قد خـم شـدة و مختـصرت یعنــی چـه
کـاخ مـأمـون چـه بـه روز دل تـو آوردة
روي لـب، لخـتۀ خـون جـگرت یعنــی چـه
یـک دلم رو بسـوي قبلۀ هشـتم دارد
یـک دلـم میـل حریـم حـرم قـم دارد
خواستـم روضـه بـخوانم زِبرادر دل گفـت
خواهـرش وقـت عزا حـق تقـدم دارد
غـیر از تـو زِدل، مـهر همــه را کنـدم
آهـوی تـوام کـه بستـهای دربنـدم
رد می شـوم از شـلوغـی و مـيآیم
بر پنجرةات دخـیل دل ميبـندم
از توچه بعـید اسـت مـرا رد بـکنی
با این هـمه خوبـی بـه دلـم بـد بکنی
ای هشـت مقـدس میشود از لـطفت
تـک نمرۀ مـردود مــرا صـد بـکنی
خواهـم کـه دلمرا پر از نور کنی
نه این کـه مرا زِخانهات دور کنی
مـن آمـدهام کربوبلا ميخواهم
آیا چـه شود کار مرا جور کنی ؟
چشم تـو مـرا روز ازل عـاشق کرد
بر نوکری خـانۀ تـو لایـق کرد
دیـدم کـه کسی کنـج حـرم با گـریه
آن قدر رضـا گفـت کـه آخـر دق کرد
آمدي در خاکِ ایران، خاکِ ایران سبز شد
از جنوب کشور مـن تا خراسان سبز شد
رد پایـت شد مسیر رودهـای بیقرار
هرکجا کـه آمدی حتّي بیابـان سبز شد
گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جيغ مي زد و نوكش را تند تند بـه هم مي زد . امام رو كردند بـه مـن عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش. چوب را برداشتم و دويدم . جوجه هـای گنجشك مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله مي كرد بهشان .مار را كشتم و برگشتم با خودم مي گفتم امام و حجت خدا بايد هم با زبان همه موجودات آشنا باشد.
داستان 1: کوهستان بود امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت بـه استقبال آقا جان ! چند سال اسـت برای دیدنتان لحظه شماری میکنم میشود کلبه کوچکم رابه قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد: هر چـه داری بیاور. سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا بـه همه نان و عسل داد. همه کـه رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
داستان 2: بـه امام جواد«ع» گفتم:بعضی ها میگویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی بـه ولایت عهدی راضی شد.
گفت :دروغ میگویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند وی را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند.
گفتم : مگر بقیه پدرانتان پسندیده ي خدا و ائمه نبودند؟
گفت :چرا؟
گفتم :پس چـه طور فقط او رضا شد؟
گفت: چون دشمنانش هم وی را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.
داستان 3: رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بودو زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تـو دلت ميخواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا…! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اينکار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده ميشود.
داستان 4: از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان کـه رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد بـه امام: پسر پيامبر دست خطي بدهيد برا ي تبرک با خودم ببرم اصفهان .” امام برايش نوشتند دوست آلمحمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان مـا را دوست بدار هر چند انها هم خطا کار باشند.
داستان 5: راهزنان بـه خیال این کـه تاجری ثروتمند اسـت و جای پولهایش را نشان نمیدهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش بـه رحم آمده بودو فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید: برو پیش امام ، دوایت را میداند.
بعد هم امام را دید کـه گفتند زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب میشود. از خواب کـه بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانهاش در نیشابور، مردم میگفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت بـه انچه گفته بودمت ، عمل کن . گفت چه ؟ گفتند: یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک.
داستان 6: مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
= بخور دیگر!
امام حبه ي اول را کند
گذاشت در دهان مبارک
حبه ي دوم، حبه ي سوم
جگرش سوخت. خوشه افتاد پایین
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مامون گفت پسر عمو کجا میروی؟
= بـه جاییکه تـو مرا فرستادی
داستان 7: مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند. کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت میگفت:امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن مـن اسـت، اگر همه ي کلنگ هـای خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد. وادار شدند امام را جلوی هارون دفن کنند. قبر امام قبله ي هارون شده بود.
داستان 8: كجايي مرد خراساني؟ صدايش از پشت در مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يک كيسۀ پر از طلا . ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت . گرفت و رفت . پرسيدند :خطايي كرده بود؟ گفت :نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد.
عکس و اس ام اس شهادت امام رضا + داستان هـای زیبا از امام رضا (ع)
داستان 9: ياسر تعريف مي كرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود كه هر جمعه ، از مسجد جامع كه بر مي گشت ، با همان غبار غرق راه ، دستها را مي برد بالا:خدايا اگر فرج و گشايشم در مرگ مـن اسـت ، در مرگم تعجيل كن.ياد علي مي افتاديم و چاه و نخلستان . آخرش هم بـه خداي علي رستگار شد.
استخر فریمی طول 9.75 متر
ارده حلوا روغن کنجد سوغات یزد و اردکان
ویزای قرقیزستان (بیشکک )
دستـگاه جـت پریـنتر
پنل اعلام حریق پاس آریا
اینورتر
کمدبایگانی ریلی ثابت و متحرک / قفسه بندی
بانک اطلاعات پزشکان اپدیت 1393
بسته های پیشنهادی آغاز یک کار
نگهداری وتعمیرات لیفتراک
leica d210 xt
نرم افزار مدیریت گاو شیری تغذیه دام